|
خدایا وحشت تنهایی ام کشت کسی با قصه من آشنا نیست در این عالم ندارم هم زبانی به صد اندوه مینالم –روا نیست-.
شبم طی شد،کسی بر در نکوبید. به بالینم چراغبی کس نیافروخت. نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیگانگی سوخت.
به روی من، نمی خندد امیدم شراب زندگی در ساغرم نیست. نه شعرم می دهد تسکین به حالم، به غیر از اشک غم در دفترم نیست.
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد بیا در کلبه ام شوری برانگیز بیا شمعی به بالینم بیافروز بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار که این مرگ است و بر در می زند مشت! بیا ای هم زبان جاودانی، که امشب وحشت تنهایی ام کشت! نظرات شما عزیزان: [ جمعه 19 ارديبهشت 1393
] [ 11:14 ] [ رضاخطر ]
|
|
[ طراحي : 9pars ] [ Weblog Themes By : 9pars ] |